اعترافات شوق:قسمت نهم


شرحی بر یک زندگی- قسمت نهم

شرحی بر یک زندگی- قسمت نهم

فرار به دانشگاه جامعه (6)

از کوچه فرهنگ تا مدرسه ادب


عاقبت روز موعود رسید و با شور و شوقی عجیب و غریب، شلوار «گشاد» و کت بلندی را که خیاط سرکوچه دوخته بود به تن کردم و تنها و بدون همراه، رفتم مدرسه «ادب» که در انتهای خیابان فرمانداری قرار داشت، کنار بچه های محله در کلاس درس نشستم و از دیدن تخته سیاه تعجب کردم! اولین چیزی که از کلاس درس در ذهنم باقی مانده، تصویر گربه ای که از دست سگی فرار کرده و بالای درخت رفته بود می باشد، این تصویر بزرگ را بر دیوار نصب کرده بودند و معلم با چوبی خطوط آن را نشان می داد، و بدینسان اولین خط کشیدن ها بر روی کاغذ آغاز شد، آنزمان پدر در مغازه شیرینی فروشی، «چای گلستان» هم می فروخت و وقتی صندوق چای را باز می کرد، همیشه دهها «دفتر» که تصویر «قرمز» چای گلستان بر پشت آن نقش بسته بود بر روی جعبه های کوچک چای خودنمایی می کرد، دفترهایی که قبل از رفتن مدرسه آن را در مغازه پدر دیده بودم، نمی دانم دفترها را «پدر» باید خودش برمی داشت و یا به مشتری ها می داد و اما بهرحال، در طول سالهای دبستان، دفتری جز دفتر گلستان به مدرسه نبردم، و در دفتری بجز دفتر گلستان مشق ننوشتم، پدر برای مدرسه رفتن فقط «مداد» می خرید.

یک میز چوبی زیرسماوری کوچک در خانه داشتیم که دایی بزرگم در سالهای رفتن به هنرستان آن را ساخته بود! و مادر بر روی آن سماور و قوری و استکان می گذاشت، وقتی مدرسه رفتم، بعد از مدتی، سماور جایش از روی میز تغییر کرد و بدون میز شد و میز سماور، شد زبردستی دفتر و کتاب و مشق نوشتن های من.

صبح تا ظهر به عشق، بازی! مدرسه می رفتم و عصرها نیز بهمراه پدر به مغازه می رفتم، و اما شبها گاه زودتر از پدر پیاده به خانه برمی گشتم.

در کودکی بخاطر نوع حرف زدن، «شین» و «سین» را اشتباه «می گفتم» و «می نوشتم»، و سال «دوم» دبستان از درس های «فارسی» و «املاء» نمره کم آوردم! (و شاید تجدید شدم!) بد می گفتم و بد می نوشتم و بدتر آنکه، خوش خط و تمیز هم نمی نوشتم!

یکروز در بازگشت از مدرسه و موقعی که با بچه های کوچه بازی می کردم و بالای چینه دیوار کوچکی رفته بودم، پسر همسایه دستم را کشید و با دست به پائین افتادم، و شب بود که فهمیدم دست چپم «در رفته» است، همسایه ها هر کدام چیزی می گفتند و اما اکثریت می گفتند دستم در رفته و من از درد گریه می کردم، انواع و اقسام چیزهای مختلف را با سفارش همسایه ها روی دستم گذاشتن و ریختن و کشیدن و مالیدن و اما درد خوب نشد. صبح روز بعد با مادر سوار تاکسی شدیم و تاکسی ما را آورد در انتهای خیابان کرمان آنروزها که خاکی و خلوت و بیابانی بود و آسفالت نبود، یک چنذ صذمتر که از منبع آب رد شدیم تاکسی توقف کرد و ما پیاده شدیم، تاکسی از خود خط غباری بجا گذاشت و رفت و من و مادر شروع کردیم به ترسیدن و وقتی که صدای پارس سگی از نزدیک شنیده شد هر دو شروع کردیم بدویدن، روبروی باغی ایستادیم و در زدیم و وارد باغ شدیم، مرد زرتشتی که «جاانداز» بود، بعد از معاینه، دست چپم را گذاشت در یک ظرف آب گرم و شروع کرد به آرام آرام مالیدن و وقتی که درد را فراموش کرده بودم و داشتم ازین ماساژ لذت می بردم ناگهان دستم را حرکتی داد که نعره ام به آسمان بلند شد. دقایقی درد کشیدم و گریه کردم و فریاد زدم و بعد ضمادی روی دستم انداخت و با دستی که به گردن آویزان کرده بودم بهمراه مادر به خانه برگشتیم.

ادامه دارد

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا